روزی قورباغه کوچولو و بابا بزرگ قورباغه توی جنگل قدم می زدند. بابا بزرگ به قورباغه کوچولو گفت: «تو داری کم کم بزرگ می شوی و باید خیلی چیزها را یاد بگیری. تو باید بدانی که ما دشمن های زیادی داریم.» درست همان لحظه، سر و کله ی یک مار گرسنه پیدا شد قورباغه کوچولو از ترس فرار کرد و گوشه ای قایم شد. فکر می کنید بابا بزرگ هم ترسید؟
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟