«دیا» چیزی نگفت. حق با او بود. او هیچ وقت عاشق نشده بود. در واقع، به جز علاقه ای که به خواهرانش داشت، هیچ وقت طعم عشق را نچشیده بود ولی درباره ی عشق در کتاب ها خوانده بود. آنقدر از آن می دانست که متوجه کمبودش در زندگی خودش باشد. هر کجا که سرش را می چرخاند، گونه های دیگری از عشق را می دید؛ انگار که خدا هم او را دست می انداخت.
وقتی با مادربزرگش سریال می دید، عشق آن لنگر و همان چسبی بود که انگار نقطه ی اتصال همه ی جهان بود و وقتی که مادربزرگش تلویزیون نمی دید و او کانال های آمریکایی را بالا و پایین می کرد، باز هم عشق کانون همه ی برنامه ها بود. وقتی که تک و تنها بود، پرپر می زد که ای کاش کسی را به جز خواهرانش داشت تا به او پناه ببرد. با آن که خیلی دوستشان داشت، اما آن عشق اصلا برایش کافی نبود.
ولی «دیا» باز هم سوالاتی داشت. اگر ما باهم ازدواج کنیم تو چه کار می کنی؟ آیا سرکار می روی و مرا با بچه ها تنها می گذاری و در تربیتشان همکاری نمی کنی؟ مرا دوست خواهی داشت؟ مالک من می شوی؟ مرا کتک می زنی؟ می توانست آن سوالات را بلند بپرسد ولی می دانست آدم ها آن جوابی که می خواهی بشنوی را به تو می دهند اما برای درک کردن یک نفر باید به حرف هایی که نمی زند گوش کنی و به کارهایش دقت کنی.