کتاب تو مرد نیستی

A Woman Is No Man
  • 25 % تخفیف
    270,000 | 202,500 تومان
  • موجود
  • انتشارات: ستاک ستاک
    نویسنده:
کد کتاب : 41936
مترجم :
شابک : 978-6008883388
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 372
سال انتشار شمسی : 1399
سال انتشار میلادی : 2019
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

از کتاب های پرفروش نیویورک تایمز

نامزد جایزه بهترین کتاب اول گودریدز

معرفی کتاب تو مرد نیستی اثر عطاف رام

کتاب «تو مرد نیستی»، رمانی نوشته ی «عطاف رام» است که اولین بار در سال 2019 به انتشار رسید. در بروکلین، دختری هجده ساله به نام «دیا» شروع به ملاقات با خواستگارهایش می کند. با این که او نمی خواهد ازدواج کند، اما پدربزرگ و مادربزرگش راه دیگری برایش نگذاشته اند. تاریخ در حال تکرار است: مادر «دیا»، «اسرا» نیز وقتی فلسطین را در نوجوانی ترک کرد تا با «آدام» ازدواج کند، چاره ی دیگری نداشت. اگرچه «دیا» با این تصور بزرگ شد که پدر و مادرش در یک سانحه ی رانندگی جان باختند، یادداشتی مخفیانه از زنی اسرارآمیز اما با ظاهری آشنا، باعث می شود «دیا» همه چیز را در مورد گذشته اش زیر سوال ببرد. همزمان با جا به جایی روایت میان داستان های این مادر و دختر، «دیا» به تدریج با اسرار تاریک و پیچیده ی اجتماع خود آشنا می شود.

کتاب تو مرد نیستی

عطاف رام
«عطاف رام»، زاده ی 8 می 1989، رمان نویسی فلسطینی/آمریکایی است. نخستین رمان او در سال 2019 به چاپ رسید. «عطاف رام» در مقطع کارشناسی در رشته های «زبان و ادبیات انگلیسی» و «فلسفه»، و در مقطع کارشناسی ارشد در رشته ی «ادبیات و فلسفه ی آمریکا و بریتانیا» تحصیل کرد.
نکوداشت های کتاب تو مرد نیستی
A celebration of the strength of women.
نکوداشتی از قدرت زنان.
Booklist Booklist

Worthwhile for fans of stories about family secrets.
اثری ارزشمند برای طرفداران داستان هایی که در مورد اسرار خانوادگی هستند.
Publishers Weekly Publishers Weekly

A tale as rich and varied as America itself.
داستانی به غنا و گوناگونی خود آمریکا.
Washington Post Washington Post

قسمت هایی از کتاب تو مرد نیستی (لذت متن)
«دیا» چیزی نگفت. حق با او بود. او هیچ وقت عاشق نشده بود. در واقع، به جز علاقه ای که به خواهرانش داشت، هیچ وقت طعم عشق را نچشیده بود ولی درباره ی عشق در کتاب ها خوانده بود. آنقدر از آن می دانست که متوجه کمبودش در زندگی خودش باشد. هر کجا که سرش را می چرخاند، گونه های دیگری از عشق را می دید؛ انگار که خدا هم او را دست می انداخت.

وقتی با مادربزرگش سریال می دید، عشق آن لنگر و همان چسبی بود که انگار نقطه ی اتصال همه ی جهان بود و وقتی که مادربزرگش تلویزیون نمی دید و او کانال های آمریکایی را بالا و پایین می کرد، باز هم عشق کانون همه ی برنامه ها بود. وقتی که تک و تنها بود، پرپر می زد که ای کاش کسی را به جز خواهرانش داشت تا به او پناه ببرد. با آن که خیلی دوستشان داشت، اما آن عشق اصلا برایش کافی نبود.

ولی «دیا» باز هم سوالاتی داشت. اگر ما باهم ازدواج کنیم تو چه کار می کنی؟ آیا سرکار می روی و مرا با بچه ها تنها می گذاری و در تربیتشان همکاری نمی کنی؟ مرا دوست خواهی داشت؟ مالک من می شوی؟ مرا کتک می زنی؟ می توانست آن سوالات را بلند بپرسد ولی می دانست آدم ها آن جوابی که می خواهی بشنوی را به تو می دهند اما برای درک کردن یک نفر باید به حرف هایی که نمی زند گوش کنی و به کارهایش دقت کنی.