روزهای کریستینا معمولا از ساعت شش صبح آغاز می شد و تقریبا نیمه شب در آشپزخانهٔ او به پایان می رسید و تنها وعدهٔ غذایی روزانه ای که می خورد یک کاسه غلات بود. لحظات آرامی که در خانه سپری می شد بسیار کم اتفاق می افتاد، زیرا بیشتر روز او در شغلی سپری می شد که آن را غیرقابل تحمل می دانست. روی کاغذ، همه چیز خوب به نظر می رسید. او یک کار جدید درحوزهٔ فعالیت های خیرخواهانه راه انداخته بود و اشتیاق خود را برای کمک به دیگران با روحیهٔ کارآفرینی اش در هم آمیخت. خب مشکل چه بود؟
تقویم کریستینا خیلی شلوغ بود! هنگامی که او در حین کار احساس ناخوشایندی کرد، برنامه های جانبی دیگری را در دست گرفت. از نظر او پر کردن تقویم خود با کار داوطلبانه و تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد در یک رشتهٔ دیگر باعث می شود که باهوش تر، بااستعدادتر و پربارتر باشد. اما این طور نبود و او خسته شد.
با وجود یک برنامهٔ تمام وقت، اگر کسی از او چیزی بخواهد، او به راحتی برای آنها هم وقت می گذارد. برای او گفتن بله برای انجام کاری در آینده خیلی راحت تر بود تا اینکه در جواب نه بگوید. و هنگامی که انجام کاری در برنامهٔ او بود، احساس می کرد که باید حتما آن را انجام دهد. برنامهٔ کریستینا از شش هفته قبل کاملا پر می شد.
زمان کمی را برای خانواده و دوستان و زندگی شخصی اش داشت و این برایش آزاردهنده بود. مراقب سلامتی اش نبود و روابط دوستانه اش را متوقف کرد و به خاطر این مسئله خیلی اذیت می شد. بدون هیچ گونه سازمان دهی برای زندگی اش، تقویم کاری اش کنترل زندگی را به دست گرفته بود.
اولین قدم کریستینا تجسم زندگی کاری ایدئال بود:
«من می خواهم که به راحتی و خودجوش جواب بله بدهم! اصلا دلم می خواهد دیر به قطار برسم یا پشت یک کالسکهٔ بچه آرام راه بروم و به این فکر نکنم که دارد دیر می شود و کنترل همه چیز از دستم خارج می شود، می خواهم کمتر عصبانی باشم.»
در مرحلهٔ بعد، او تمام قرارهای تقویم خود را در یک صفحهٔ اکسل وارد کرد و مقدار وقت صرف شده برای هرکدام را با روش ایدئال خود مقایسه کرد. او همچنین میزان رضایت بخشی هر کاری را در نظر گرفت. او نمی توانست نتایج را باور کند. تقریبا نیمی از وقت او صرف فعالیت هایی شده بود که او را خوشحال نمی کرد. او وقتش را برای کارهای اشتباه می گذراند.
کریستینا برای صرف زمان در راه های دستیابی به زندگی کاری ایدئال خود، بله گفتن خودجوش را متوقف کرد و به طور پیش فرض نه گفتن را در برنامهٔ خود جا داد، و فقط برای فعالیت های مهم تر استثنا قائل شد. او گفت: «من فهمیدم که این برنامه ریزی دیوانه کننده برای جبران تمام آن کارهایی بود که باعث خوشحالی من نمی شد، نه اینکه بخواهم به کارهایی بپردازم که مرا خوشحال نمی کنند!»