زن که دست شوهرش در دستش بود،گونه اش را به شیشه چسباند. صخره ها با شیب تند و چهره ی عریان، سربه سر روی هم سوار بودند. نم اشکی در لبه ی پلک های پایینش می لرزید. چند بار پلک زد و ایوان خانه ای را که کنار جاده از تاریکی سر درآورده بود، مواج دید. انگار دستی ناپیدا گهواره ای را از تاریکی به روشنایی تکان می داد. اکنون در آن پایین، در تاریکی رودی بود و درختانی که نفس به نفس هم داده بودند و در آن بالا زیر نور عوا و سنبله و کاسه ی درویشان، گدازه های قلب و انعکاس غریو این کره فانی، قوس بلند البرز آرام می چرخید و آن سوی چهره اش را نشان می داد.