هیچ چیز نمی توانست سنگ را از جایش تکان بدهد. چه کسی می توانست بگوید که او سنگ نیست؟ مگر چه باید باشد؟ آنچه او را ساخته بود، باورش بود. باور داشت که هیچ کدام از اعضایش نمی توانند کوچک ترین تکانی بخورند. به جز موهای ریزش که باد به رقص می آورد و شکم سنگین اش که با نظمی شبیه طلوع و غروب آفتاب، پر و خالی می شد از هوایی که بی اجازه از بینی و دهانش می گذشت. خاموشی ماده شیر را هیچ چیز برهم نمی زد، حتی خشم؛ همان خشمی- که گرچه بود، اما- چنان خاموش که گویی نیست.