کیوان با صدای جیغ از خواب پرید. هنوز گیج خواب بود. اطرافش را نگاه کرد. تازه یادش آمد در اتاق ماه پیشونی است. ماه پیشونی در خواب جیغ می کشید. مدام تکرار می کرد: نیست... نیستش... پیدایش نمی کنم.... نیست.
کیوان بلند شد و بالای سر ماه پیشونی رفت. آرام صدایش کرد. ماه پیشونی چشم هایش را باز کرد و از جا پرید. به کیوان نگاه کرد و گفت: «کجاست؟»
کیوان گفت: «کی؟»
ماه پیشونی به کیوان نگاه کرد. فکر کرد و گفت: «یادم نمی یاد.»
کیوان گفت: «خواب بد دیدی.»
ماه پیشونی باز گفت: «هیچی یادم نمی یاد.»