پاییز آمده است. دوباره یک آرزوی کهنه و قدیمی به میهمانی قلب کوچکم می آید؛ داشتن یک اسب سفید و زیبا. دیدار خان عمو، فاصله ها را برمی دارد و بر پشت اسب می نشاندم. اما آقاجان بین ما دیوار می کشد. دور نیست روزی که ما را از هم جدا کند! باد پاییزی، آوازخوان از کوچه ها می گذرد. خان عمو به موقع می رسد. یک روز صبح، وقتی که تازه از خواب بیدار شده ایم، کسی در می زند. همگی از جا می پریم. من و یکی از بچه ها سراسیمه می دویم و در کوچه را باز می کنیم. هر دو خوشحال هستیم. انگار فهمیده ایم که او آمده است.