عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی.
اما دوست داشتن پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال.
عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هر چه از غریزه سر زند بی ارزش است.
و دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هر جا که یک روح ارتفاع دارد ، دوست داشتن نیز همگام با آن اوج می یابد.
عشق طوفانی و متلاطم و بوقلمون صفت است.
اما دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار و سرشار از نجابت.
عشق ، جنون است و جنو چیزی جز خرابی و پریشانی « فهمیدن » و « اندیشیدن » نیست.
اما دوست داشتن ، در اوج معراجش ، از سرحد عقل فراتر می رود و فهمیدن و اندیشیدن را نیز از زمین می کند و با خود به قله ی بلند اشراق می برد.
شب کویر این موجود زیبا و آسمانی که مردم شهر نمی شناسند. آن چه می شناسند شب دیگری است، شبی است که از بامداد آغاز می شود. شب کویر به وصف نمی آید. آرامش شب که بی درنگ با غروب فرا می رسد_ آرامشی که در شهر از نیمه شب، در هم ریخته و شکسته می آید و پریشان و ناپایدار_ روز زشت و بی رحم و گدازان و خفه ی کویر می میرد و نسیم سرد و دل انگیز غروب، آغاز شب را خبر می دهد.
جودم تنها یک حرف است و زیستنم تنها گفتن همان یک حرف، اما بر سه گونه: سخن گفتن، معلمی کردن و نوشتن. آن چه تنها مردم می پسندند: سخن گفتن، آن چه هم من و هم مردم: معلمی کردن و آن چه خودم را راضی می کند و احساس می کنم که با آن نه کار که زندگی می کنم نوشتن