نمایش شروع شده، پرده ها برافتاده، انگار فردایی است که شاعر وعده داده بود؛ «فردا که پرده برافتد چها کنند!» و پرده، پرده ی صحنه نیست، حجاب چشم هاست. فرو که می افتد، پس پشت همه چیز نمایان می شود. انسانی بر صحنه نمایان می شود که آن روی خود را می نمایاند، آن را که همیشه پنهان داشته! نمایش، نمایش آن روی پنهان شده ی انسان است در محضر مخاطب. و مخاطب! پرسش گر نیست، تماشاگر وجدان بازیگر است. شاهدی بر بیان حقایق پنهان مانده ی درون بازیگر است که عیان می شود. و انسان بازیگر! بازیگر انسانی دیگر است شبیه خودش و گاهی اصلا خود خودش! صحنه! میدان گاه نیست، محضر است. محضری است در حضور وجدانی به نام مخاطب، و مخاطب شاهدی خاموش و متفکر که باید پس از دیدن نمایش بکوشد یا همان انسان بازیگر باشد یا غیر از او. پس اینجا نمایش مجالی می شود برای بیان انسانی به نام بازیگر، در محضر شاهدی به نام وجدان متفکر. و نمایشنامه می شود کارنامه ی اعمال بازیگر. و نویسنده، موکل انسان نمایشنامه است برای بیان همه ی خوبی ها و بدی های وی. نمایشنامه نویس موکل است. موکلی که در نگارش اعمال انسان بازیگر، نگاه به خود دارد و روایت، شباهت خوآگاهانه ای به وی! اینجا می شود صبر کرد و اندیشید که نمایشنامه، فقط کارنامه ی اعمال نبود، هنگامه ای بود از درون و برون انسان بازیگر با روایتی که نمایشنامه نویس یا موکل او از زندگی خود و با روایت خود می نویسد.