همیشه و همچنان، وقت تماشای هرکدام از پدرخوانده ها، گوشه ای از ذهنم این حس می گذرد که انگار وارد دنیایی ممنوع شده ام. انگار جایی هستم که نباید باشم، انگار سرک کشیده ام به زندگی آدم هایی که زبان مشترک و روابطی که میان شان می گذرد سرشار است از انبوهی اشاره و رمز، که فقط خودشان از آن سر در می آورند. و نه تنها زبان، هر نگاه و هر حرکت دست، هر سکوت و هر تکیه دادن و هر پا روی پا گذاشتن، هر غذای روی میز و هر میوه، هر چیزشان، متعلق است به فقط خودشان. و تازه خیلی وقت ها حتی به درستی روشن نیست این آدم ها اصلا کجا هستند. این خانه نمای بیرونی اش چه شکلی است، این اتاق به کدام اتاق راه دارد، این جا دفتر کار است یا پستوی دکانی؟