با جزئیات و دیالوگ های لذت بخش.
تنش در این داستان طوفانی، در اوج است.
قدرتمند و هیجان انگیز.
در خانواده ی ما، کسی دوران کودکی ندارد. ما تمام وقتمان را صرف تلاش برای غلبه بر دنیا می کنیم.
«دن» با صدای بلند گفت: «چرا نمی توانی مثل بقیه دروغ بگویی و تقلب کنی؟ نمی توانی ببینی بهتر از این است که در یک لحظه دوستانه رفتار کنی و در لحظه ی بعد، رویت را برگردانی و ما را بفروشی؟»
مثل این است که تمام زندگی ات را بدون نگاه به آینه بگذرانی، و ناگهان خودت را ببینی و بفهمی که یک هیولایی.