خستین بار، در یکی از زباله دانی های پایین شهر، زمانی ( مکس ) را دیدم که هنوز ( املی ) نبودم. وقتی هنوز نمی دانستم شهر یا کشور دیگری وجود دارد. قبل از آن که برگ های طلایی جنگل را ببینم، طعم برف و نمک دریا را بچشم، نفرت کسی را که تعقیبم می کند، حس کنم یا بدانم روحی فنا ناپذیر دارم. آفتاب آرام آرام بالا می آمد و به هر چیزی که روی کپه ها بود، گرما می بخشید. کلاغ ها برای خوردن غذا پایین می آمدند. موش ها در لابه لای زباله ها وول می خورند، مورچه ها تپه پشت تپه می ساختند و من در یک گودال زیر کیسه های زباله دراز کشیده بودم. یکی از کیسه ها را با دندان پاره کردم و قوطی ای را که مقداری ماهی به کناره اش چسبیده و هنوز نگندیده بود بیرون آوردم. زبانم را با احتیاط طوری که لبه ی تیز قوطی را پاره نکند، به دیواره اش کشیدم. ناگهان متوجه بو و صدای سگ ناشناسی شدم که هراسان، از بالای یکی از تل های زباله به پایین می دوید و...