گفتم: راست می گویی، در کودکی آرزو داشتم پیامبر شوم و می دانستم آزمون های دشواری دارد اما با بند بند وجودم و به اصرار همین را می خواستم و هر روز می گفتم که تمام آزمون ها را می پذیرم و از تمام سختی ها رد می شوم و التماس می کردم که پیامبر شوم. پرسید: خب، چه شد؟ کمی فکر کردم و گفتم: از جایی به بعد آن قدر سخت بود که انصراف دادم. اما، دیگر تمام زندگی ام نابود شده بود. کمی تامل کرد و گفت: کار هر کسی نیست، سخت است. گفتم : به نظرت خنده دار نبود؟ و...