پاییز بود. از آن شب های زیبای ماه هفتم سال، با نسیمی لطیف که همه شهر را از درختان گرفته تا برگ های زرد و خشکیده روی زمین، واژه های در ذهن آمده را به رقص درآورده بود، دود و دم را از آسمان شسته و خنکای دلچسبی به هوای شهر بخشیده بود. هوایی خنک که پوست بدن را نوازش می داد. به راستی که تنها چنین نسیمی می توانست احساس سبکی و آرامش را به حسی شاعرانه بدل کند. نزدیکی میدان ونک که معمولا هرروز تا پیش از غروب آفتاب شلوغ بود. در ساختمانی با نمای سنگ های آبی و سفید، مرد مسنی به نام پرهام بازرگان زندگی می کرد و این آپارتمان و یک کافی شاپ تنها دارائی او از سهم ارث پدریش بودند. سه برادر و سه خواهر هم داشت که مدت ها هیچ یک از آن ها را ندیده بود و سال ها به دور از آن ها، تنها زندگی می کرد و تقریبا همه او را به عنوان نویسنده ای تنها و گوشه گیر می شناختند، اما او نویسنده و محققی توانا بود که با چند دانشگاه به صورت مکاتبه ای همکاری می کرد. ظاهری ساده و چهره ای معصوم داشت و با روی خوش و احترام با مردم برخورد می کرد و...