بعد ازمدت ها پنجره را باز کردم. درست به یاد نداشتم از آخرین باری که بازش کرده بودم چقدر می گذشت. اما خوب به یاد داشتم بار آخر با دست های او باز شده بودند و با همان دست ها هم بسته. اگر اشتباه نکنم که نمی کنم در یک غروب چهارشنبه بود. درست مثل امروز. هنوز به یاد دارم ساعت شش بار نواخته بود. من شش پله ی آخر را با زحمت بالا آمده بودم؛ با شش پاکت و کیسه ی خرید. پشت در نفسی تازه کرده بودم؛ بعد بی اختیار زنگ زدم؛ چند بار. صدای زنگ آخرم بود که با صورتی برافروخته آمد و به من فهماند: او که دیگر نیست. پس چرا زنگ می زنی؟ در باز شد. آپارتمانی بی او. در یک غروب چهارشنبه ی دیگر. دوباره من با کلی خرید رسیده بودم. تکرار همه ی چهارشنبه ها. تمام خریدهایم را با وسواس و دقت سرجایشان چیدم. درست شبیه وقت هایی که او بود؛ که می چید؛ که می گفت: -مراقب باش نریزی. واسه یه دونه شکر کلی مورچه جمع می شه.