ده سال داشتم، با قلبی شکسته و پاهایی خونین و شکمی خالی. دوباره همراه «گلوریا» و با ساک ابزارمان، در جاده های بی انتها به سوی ناکجاآباد می رفتم. ما پناهنده هایی بدون پناه بودیم و دیگر واقعا فکر می کردم که ناامیدی گرفته ام.
آه کشیدم. برف، شلوارم را تا زانو خیس کرده بود و تمام تنم درد می کرد. بیشتر از یک میلیون کیلومتر راه رفته بودیم. دانشمندانی که در «سوماسولا» بودند، به ما دستور دادند از آنجا که جزء «مناطق پرخطر» تعیین شده بود، برویم. «گلوریا» در ساکش چه چیزی داشت که حالم را بهتر می کرد؟ دلم می خواست بدانم.
دستکش هایش را درآورد، برای اولین بار جلوی من جعبه را باز کرد. با وجود حال خرابم، کنجکاوی باعث شد جلو بروم. «گلوریا» گفت: «می دونستم یه روزی به این نیاز پیدا می کنیم و الان اون روز رسیده.» اول چیزی جز یک دسته کاغذ ندیدم. اما بعد «گلوریا» کاغذها را تا کرد و من با چشم های گشاد به چیزی که زیرشان بود، خیره شدم.