کتاب زمانی برای معجزه

A Time of Miracles
کد کتاب : 52538
مترجم :
شابک : 978-6222440985
قطع : پالتویی
تعداد صفحه : 216
سال انتشار شمسی : 1400
سال انتشار میلادی : 2009
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

برنده جایزه Batchelder سال 2011

نامزد جایزه ادبیات جوانان آلمان سال 2012

برنده جایزه کتاب کودک و نوجوان کاتولیک سال 2012

معرفی کتاب زمانی برای معجزه اثر آن-لور بوندو

کتاب «زمانی برای معجزه» رمانی نوشته «آن-لور بوندو» است که اولین بار در سال 2009 انتشار یافت. همزمان با این که «گلوریا» و پسری هفت ساله به نام «کمیل» از جمهوری گرجستان می گریزند تا از ناآرامی ها و نبردها در طول فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی در امان بمانند، «گلوریا» سعی می کند پسرک را با داستان هایی از گذشته آرام کند. «گلوریا» می گوید او «کمیل» را از یک سانحه قطار در نزدیکی باغ خانواده اش نجات داد، پس از این که مادر پسرک که به شدت آسیب دیده بود، «با چشمانش به من التماس کرد، و فهمیدم که چه از من می خواست.» «گلوریا» می گوید نام واقعی پسرک، «بلیز فورچن» است و در فرانسه به دنیا آمده، جایی که مقصد سفر کنونی آن ها است. این دو شخصیت، سفری خطرناک و پنج ساله را در قلمروهایی جنگ زده به سوی غرب از سر می گذرانند و با گروهی به یاد ماندنی از پناهجویانی مواجه می شوند که هر کدام، داستان های تأثیرگذار مختص به خودش را در سینه دارد.

کتاب زمانی برای معجزه

آن-لور بوندو
«آن-لور بوندو» (Anne-Laure Bondoux) در سال 1971 در حومه پاریس به دنیا آمد. او هنگامی که در رشته ادبیات مدرن تحصیل می کرد، کارگاه های نویسندگی را برای کودکان دارای مشکل یادگیری راه اندازی کرد.
نکوداشت های کتاب زمانی برای معجزه
Gloria's voice will long resonate.
صدای «گلوریا» تا مدت ها در ذهن می ماند.
Publishers Weekly Publishers Weekly

A tribute to maternal love and the power of stories amid contemporary political chaos.
ادای احترامی به عشق مادرانه و قدرت داستان ها در میانه آشوب های سیاسی معاصر.
Kirkus Reviews Kirkus Reviews

An exceptional story.
داستانی استثنایی.
School Library Journal School Library Journal

قسمت هایی از کتاب زمانی برای معجزه (لذت متن)
ده سال داشتم، با قلبی شکسته و پاهایی خونین و شکمی خالی. دوباره همراه «گلوریا» و با ساک ابزارمان، در جاده های بی انتها به سوی ناکجاآباد می رفتم. ما پناهنده هایی بدون پناه بودیم و دیگر واقعا فکر می کردم که ناامیدی گرفته ام.

آه کشیدم. برف، شلوارم را تا زانو خیس کرده بود و تمام تنم درد می کرد. بیشتر از یک میلیون کیلومتر راه رفته بودیم. دانشمندانی که در «سوماسولا» بودند، به ما دستور دادند از آنجا که جزء «مناطق پرخطر» تعیین شده بود، برویم. «گلوریا» در ساکش چه چیزی داشت که حالم را بهتر می کرد؟ دلم می خواست بدانم.

دستکش هایش را درآورد، برای اولین بار جلوی من جعبه را باز کرد. با وجود حال خرابم، کنجکاوی باعث شد جلو بروم. «گلوریا» گفت: «می دونستم یه روزی به این نیاز پیدا می کنیم و الان اون روز رسیده.» اول چیزی جز یک دسته کاغذ ندیدم. اما بعد «گلوریا» کاغذها را تا کرد و من با چشم های گشاد به چیزی که زیرشان بود، خیره شدم.