«پائولو» می خواست از مادر و پدرش بگوید که کشته شده بودند. اما نظرش عوض شد. چه ارزشی داشت اگر حالا از آن ها حرف می زد؟ دیگر صدا یا بویشان را به خاطر نمی آورد. افزون بر آن، «آنجل» نمی خواست او به گذشته برگردد. فقط زمان حال اهمیت داشت.
«لوئیس» چشم های کودک را که برق می زد، دید. چشم هایش مثل دو شاه بلوط تازه، شکفته بودند. «پائولو» تا به حال کسی را ندیده بود که نوشتن بلد باشد. والدین بی سوادش حتی نمی توانستند قلم به دست بگیرند، «آنجل» هم دست کمی از آن ها نداشت. «لوئیس» پیشنهاد کرد: «بیا با هم بنویسیم. کلمه به کلمه.»
کلمه ها مثل مار بودند. از لای انگشت های «پائولو» سر می خوردند و فرار می کردند. فکر کرد می تواند یکی را بگیرد، اما بعد از پانزده دقیقه سر خوردن قلم از لای انگشتانش، برگه کاغذ «پائولو» پر از علامت های عجیب و غریب، جای پاک کن و لک بود. نوشتن حرف ها، مهارت می خواست.