یک گربه بود هلپ و تلپ. این وری می شد، می افتاد. اون وری می شد، می افتاد.
پلنگی از راه رسید. گربه پلنگه را که دید، خواست بدود، فرار کند. با خودش فکر کرد نکند پلنگ بخواهد او را شکار کند.
ولی ... هلپ و تلپ این وری شد، اون وری شد. یک راست دوید توی بغل پلنگه. پلنگ پوست قشنگه.
خبر داری چه خبر شد؟ گربه می افتاد؟ چرا می افتاد؟ تو خبر داری؟ نه! پس خودت قصه را بخوان تا بدانی!
کتاب یک گربه بود هلپ و تلپ