درخت ریزه میزه داد کشید: «آهای خورشید می دانم کار توست. تو تیله ی طلایی من را دزدیدی. حالا هم که کرمم را دزدیده ای!»
خورشید گفت: «نه! من خودم این همه طلا دارم، تیله ی طلایی تو را می خواهم چه کار؟ کرم را هم که اصلا نمی خواهم.»
و قهر کرد و رفت.
خبر داری چه خبر شد؟ درخت ریزه میزه، تیله ی طلایی! کی ممکن است تیله را برداشته باشد. تو می دانی؟ خودت قصه را بخوان تا بدانی!
کتاب کرم من گم شده!