دنیای کودکیم رو شروع کردم با حس این که اون همیشه عزیز کرده تر و دوست داشتنی تر است. با این حس که چه قدر پیش بابا خودش رو لوس می کرد تا محبت کودکانه ی من به چشم نیاد. بچگی بود و هزار حس جور و نا جور.
هنوز بعد از این همه سال موندم که مگه میشه یکی این همه بد باشه؟ وقتی بابا اون ظرفشویی صورتی و خاکستری خوشگل رو براش خرید و جلوی چشم کودکانه ی من بهش داد، همونی که وقتی شیرش رو باز می کرد آب مخزنش خالی می شد تو سینک کوچولوی صورتیش، و من چهقدر دلم می خواست دستم رو بگیرم زیر اون آب باریکه و کنجکاوی کودکانه ام رو ارضا کنم.
وقتی عروسک پشمالوی کرم نارنجیش رو توی اون ننوی سبز خوشگل میخوابوند و تابش می داد، دل کوچیک من هم با هر تابش تکون تکون می خورد!