کرشمه زیر شیروانی، گوشه ای چمپاتمه زده و در هوای لطیف بهاری گوش به صدای باران سپرده بود. بوی گل های باران زده، حکایت از بهار داشت. صدای خروشان رود و صدای پسربچه های بازیگوش روستا که در زیر سقف نیمه ویران خانه ی قدیمی مأوا گرفته بودند او را به تفکر واداشت… یکی از پسر بچه های بازیگوش آتشی بزرگ برپا کرد و بقیه به دور آتش حلقه زدند، شاید به تقلید از فیلم های سرخپوستان امریکایی بود که به طبل های کوچکی که خود درست کرده بودند، می زدند و دور آتش می رقصیدند و صداهای عجیب و غریبی از حنجره ی خود خارج می کردند: ـ هاها… ها… هوهو… هو…
با سلام خدمت دوستان و خسته نباشید من سال ۹۷ وقتی سرباز بودم خوندم خیلی خیلی خوبه
چرت و پرت مثل همیشه بی محتوا و کش دار حوصله سر بر مژگان مطفری متخصص در قربون صدقههای حال بهم زن
ولی من خیلی خوشم اومد، بعدش اتفاقا اصلا خانم مظفری قربان صدقه ندارن تو کتاباشون، خیلی باورپذیر معضلات اجتماعی رو در کنار عشق به تصویر میکشن، شما خب قلم شون رو دوست ندارین چرا میخرین و میرین دنبال آثارشون، جالبه که تا تهش هم رفتین😅