برای آخرین بار نگاهی به کتاب ریاضی ام انداختم. سعی کردم تمام فرمول ها را توی حافظه ام جا بدهم. با گفتن: «خدایا به امید تو» از روی صندلی بلند شدم. نگاهی به ساعت مچی ام انداختم. نیم ساعت بیشتر وقت نداشتم تا خودم را حاضر کنم. تند تند لباس پوشیدم و ایستادم جلوی آینه. مقنعه ام را صاف کردم، به تصویر خودم توی آینه گفتم: «این آخرین امتحانته ها، دیگه تموم شد. راحت برو سر جلسه.»
خیلی سطحی بود☹اصلادوست نداشتم.