عجب روز مزخرفی را پشت سر گذاشته بود؛از فشار کار آن روز فکر نمی کرد مجال استراحت داشته باشد اما همین که آخرین مراجعه کننده از دفترش خارج شد دست هایش را بالای سر برد و انگشت های دو دستش را لا به لای هم فشار داد و خودش را کمی بالا کشید و نگاهش سر خورد روی ساعت دیواری،نفس عمیقی کشید و به پشتی صندلی تکیه داد و بعد از ساعت ها تحمل فشار روحی و جسمی چشم هایش را روی هم گذاشت.