پلکهایش انگار بههم چسبیده بودند. درد مثل جریانی رونده در تمام وجودش به حرکت درآمده بود ولی خودش قادر به حرکت نبود. مرده بود انگار؛ اما هجوم صداهای ذهنش این را نمیگفتند. تنش خسته بود و ذهنش یاری نمیکرد. توان باقیمانده را به پلکهایش ریخت و تنها چیزی که مقابل چشمهایش خودنمایی کرد، سقفی با مهتابیهای مستطیلی بزرگ و خاموش بود؛ و باریکهای از نور که روی دیوار تا سقف کشیده شده بود. خواست رد نور را دنبال کند اما سرش نچرخید.
مثل اینکه واقعا مرده بود! همهجا تاریک بود. خواست بلند شود. چیزی مانند تکهای پارچه زیر دست و میان مشتش مچاله شد اما نتوانست تکان بخورد. احساس خفگی میکرد، دستش را بهسمت گلو برد و با برخورد دستش به جسم سرد و سختی دور گردنش وحشت کرد. انگار قصد کشتنش را داشتند. تقلا کرد تا بتواند آن را از گردنش جدا کند که دردی وحشی مثل جریان خونی گرم از گردنش شروع شد و بهسمت پایین راه باز کرد؛ بهسمت کمر و پاهایش. نگاهش همراهبا جریان درد به پایین کشیده شد. همانطور خوابیده چشم دوخت به پایی که حجمش میان گچ سفید و بزرگی دوبرابر شده بود. پای گچگرفته بافاصله از پای دیگرش که زیر ملحفهای سفید پنهان بود، به چیزی شبیه یک تسمه آویزان بود. سرش را نمیتوانست تکان بدهد، چشم چرخاند و خودش را وسط اتاقی روی تخت، درمانده و بیپناه دید.
چطور از آنجا سر درآورده بود؟ به مغزش فشار آورد؛ ذهنش کشیده شد میان راه سفری که با یک دنیا اشتیاق راهیاش شده بودند. خبری از بقیه نبود. انگار روحش بود که میان این اتاق بزرگ بهتنهایی رها و سرگردان مانده بود!
یکباره ترسید؛ شاید از مردن یا شاید از تنهایی و سکوت این اتاق. گردنش بهاندازۀ کافی در فشار بود و حالا حجم بغضی بدون دعوت این فشار را بیشتر میکرد.