امید به دیدار امیر هنگام بازگشتم از محل کار در دلم جوانه زد... فوری جوانه ام را بغل کردم و با یک دنیا آرزو به سوی ایستگاه رفتم.
هیچ کس نبود. روی صندلی سرمازدهی ایستگاه نشستم... بدنم لرزید.... انگار بدون دیدار امیر سرما گزنده تر از هر روز شده بود. اما مهم نبود از همان جا که نشسته بودم سر به عقب بردم و با ناامیدی نگاه دیگری به گل فروشی حال فاصله اش با من تقریبا زیاد بود انداختم و ناامیدتر از قبل تمام فکرم را به طرف عصر و زمان تعطیلی ام سر دادم.....
کتاب مرجان