خواستم بقیه خاطرات سایه را بخوانم ولی نتوانستم. کلمه ها مقابل چشمم بالا و پایین می پریدند، انگار با موزیک خارجی به رقص درآمده بودند. چشمم را بسته و پس از چند لحظه باز کردم، باز هم قادر به خواندن نبودم او هم به قدری متعلم شده بود که حد نداشت. زندگی روشنک وسایه مثل صحنه های یک فیلم جلوی نظرم می آمد، انگار که خودم آنجا حضور داشتم.