گونه هایش گل انداخته بود. و این از نگاه آرتوش پنهان نماند و از دیدنش در آن حالت ترس و گرگرفتگی لذت برد. دستی به صورتش کشید و به مهشید که ناخواسته به لرز و استیصال افتاده بود، نگاه کرد.
زن دست برد به شالش و گوشه اش را درست کرد و آرتوش به خوبی دیده بود که دستش می لرزد.
نگاه طماع و حریصش را نمی توانست از اندامش بگیرد. وسوسه شده بود، جلوتر برود، دستش را بگیرد و او را روی پاهایش بنشاند. اما به خودش نهیب زد که نباید بی گدار به آب بزند...