در حالی که پای دار قالی می نشستم گفتم: تو که به حرف هام گوش نمی دی چرا گریه می کنی؟
گشین برای بار سوم گفت:
من با صادق ازدواج نمی کنم، من فقط یوسف رو می خوام.
ای مرده شور هم تو و هم یوسف رو ببرن که این بدبختیا از عشق خام شما شروع شد، چرا نمی فهمی؟ همون دو هفته پیش که کاوه تو رو با یوسف دید، می دونی که چه بلایی سر یوسف آورد، آقاجانم به خاطر حفظ آبروش به خواستگاری صادق جواب مثبت داد، حالا تو هی حرف خودتو بزن.
به جان یوسف که خیلی برام عزیز یا خودمو می کشم، یا زن صادق نمی شم.
لجبازی نکن گشین، صادق پسر خوبیه؛ می دونی از چند وقته خاطرتو می خواد؟ خیلی دوست داره!
چه طور دوست داشتن اون مهمه، ولی احساس عشق من مهم نیست؟
گشین جان، با سرنوشت خودت بازی نکن.
هیچ کس نمی تونه عشق منو نسبت به یوسف انکار کنه، حتی تو ئه سرین...