پیرمردها روبروی الماس (قهوه خانه) وا رفتند و کنار برکه چنبره زدند. کهنه پارچه هایی دودگرفته و ریش شده، دور تن لاغرشان پیچ خورده بود. شبیه هر چیزی بودند غیر از آدمیزاد. پوست چروک و سیاهشان روی استخوان لق می زد و چشم و دهانشان خوب پیدا نبود. کل و بی مو می لرزیدند و به اطراف نگاه می کردند. یکی صورت سوخته، گردنش خمیده بود و آبی لزج از حفره دهانش بیرون می ریخت و دیگری با دست هایی نازک و تاول زده خودش را می خاراند.
چیمن مات مانده بود، نمی دانست آنچه روبرویش می بیند جن است یا آدمیزاد. بیشتر به مردگانی شبیه بودند که خاک گور را پس زده اند. خاک وخلی و گوشت ریخته.
چند لحظه پیش، چینی داده بود به پرو گلی تمیزی (دستمال گردگیری تمیز) و به دیوار قهوه خانه کوبانده بود که آن ها را دید. نمی دانست با این شبه آدم ها که مات نگاهش می کنند چه کند؟!
مردها هیچ کدام پیداشان نبود، همه رفته بودند رد کارشان و چیمن را با قهوه خانه تنها گذاشته بودند. خالو هم رفته بود، خالو حمیدی که همیشه از خروس خوان تا دم غروب یکریز هوره (آواز اساطیری) می خواند و چای غلیظ به حلق می ریخت، حالا زودتر از همیشه جل وپلاسش را جمع کرده و رفته بود.