کلید قفل کابوس ها و رازهای عجیب زندگی زینت و گذشته ی او همه و همه در دستان جمشید بود. بعد یک سال مرتضی کم کم کار نیکو را به خودش سپرد و به طور کامل وقتش را برای رستورانک گذاشت. البته کار بی مشکل نبود. جدا از سختی های کار، هم محله ای هایی که قمر را می شناختند و می دانستند زینت دختر اوست سعی می کردند زیاد از او خرید نکنند و با حرفهای نیش و کنایه دار هم گاه و بیگاه خون به دل زینت می کردند. قمر و کارهای او و خودکشی هولناکش هنوزهم ورد زبان های مردم بیکار بود.