کتاب مثل پر

Like feathers
کد کتاب : 16944
شابک : 978-6001870859
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 596
سال انتشار شمسی : 1402
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 12
زودترین زمان ارسال : 21 اردیبهشت

معرفی کتاب مثل پر اثر مریم ریاحی


«مثل پر»، یکی دیگر از رمان‌های مریم ریاحی، نویسنده‌ی داستان‌های عامه‌پسند و خوش‌نگارش ایران است. در این رمان عاشقانه که البته از جنبه‌های متفاوت، نقدهایی به موارد مختلف وارد می‌کند، با سودابه و زندگی‌اش همراه می‌شویم.
سودابه کوچک‌ترین فرزند خانواده است و کودکی و نوجوانی‌اش با کهولت سن و سالمندی پدر و مادرش همراه شده. نبودن کسی که حرف‌هایش را بفهمد و بشنود از یک‌سو، و نگرانی دائمی‌اش بابت وضعیت جسمی پدر و مادرش از سوی دیگر، ذهن او را آشفته کرده است. سودابه برای پر کردن حفره‌های احساسی به بیرون از خانه پناه می‌برد و با مردی جوان و لاقید و البته بسیار آرمان‌گرا به نام سینا آشنا می‌شود و ارتباط می‌گیرد. از سوی دیگر، مردی در همسایگی سودابه زندگی می‌کند که او هم خواستار ارتباط با سودابه است و این دغدغه‌ی انتخاب هم یکی دیگر از دغدغه‌های زندگی سودابه می‌شود.
داستان کشش زیادی دارد و به واسطه‌ی موضوع جهان‌شمولی که می‌پروراند، می‌تواند برای هر قشری جالب باشد. اما مریم ریاحی به‌صورت غیرمستقیم نقدهای مهمی به حوزه‌ی خانواده و اجتماع وارد می‌کند. او زندگی و جایگاه یک زن جوان را مورد بررسی قرار می‌دهد و اثر نظام مردسالار را بر زنان نشان می‌دهد. از سوی دیگر جداافتادگی نسل جدید را مورد واکاوی قرار می‌دهد که علی‌رغم اینکه دغدغه و نگرانی نسل‌های قبلی را به دوش می‌کشند، اما نیازهای ساده‌ و مهمشان توسط آنها جواب داده نمی‌شود. از این منظر، رمان «مثل پر» اثر ارزشمندی است که شاید سال‌ها بعد یادآور کودکی و نوجوانی نسل امروز باشد.
داستان‌های عامه‌پسندی که این رمان هم جزو آنها است، در تقسیم‌بندی خوب و بد قرار نمی‌گیرند؛ نمی‌شود اثری را به واسطه‌ی عامه‌پسند بودن خوب یا بد دانست. نقطه‌ی قوت این آثار همراه‌کردن مخاطب عام با مخاطب جدی و کتاب‌خوان است که اگر خوب و درست پرداخت‌شده باشند می‌توانند هم مخاطب ساده و هم مخاطب کتاب‌خوان جدی را همراه خود کند.

کتاب مثل پر

مریم ریاحی
مریم ریاحی متولد سال 1358، در تهران، تحصیلات ایشان کارشناسی ارشد ادبیات فارسی است.
قسمت هایی از کتاب مثل پر (لذت متن)
فرزند آخر بودن امتیاز چندانی برای سودابه محسوب نمی شد... داشتن پدر و مادری پیر و ناتوان، با هزار و یک جور بیماری، مسئولیتش را سنگین کرده بود... حس خوب جوانی و شادابی در محاصره ی اضطراب ها و نگرانی های مربوط به پدر و مادر، رنگ باخته و معنایشان را برای سودابه از دست داده بودند... حس فرسودگی گاه تمام وجودش را پر می کرد... مثل پرستاری بود که بیشتر از توان و وظیفه اش هوای بیماران را دارد!! از وقتی خودش را شناخته بود پدر و مادر فرسوده بودند...! انگار از همان ابتدا پیر و ناتوان به دنیا آمده بودند... سودابه هیچ تصویری از جوانی آن ها در ذهن نداشت... عکس های سیاه و سفید آلبوم قدیمی هم کمکی نمی کردند... آن چهره های شاداب و خوشحال برای سودابه بیگانه بودند!! چهره های جوانی که سودابه هیچوقت ندیده بودشان! و یا حداقل اینکه به خاطرش نمانده بود!! صدای فرشته او را به میهمانی بازگرداند... فرشته: قهوه ای بهت میاد... سودابه نگاهی به لباسش انداخت و گفت: راستش اصلا به چیزی که قرار بود بپوشم فکر نکردم!! فرشته با موذیگری گفت: اشتباه کردی دیگه!! اگه می دونستی یه آدم خوش تیپ بهت گیر می ده باز هم به لباست فکر نمی کردی؟! سوابه با لاقیدی شانه بالا انداخت و گفت: ای بابا... این آدمی که می گی میون این همه دلبر چرا باید به من گیر بده؟! فرشته: چراش و نمی دونم... ولی فعلا که داده!! ته دل سودابه مالش رفت... منظور فرشته را فهمید... لبخندی زد و خون به صورتش دوید!! ناهید رو به فرشته گفت: فرشته پاشو بریم پیش افسانه اینا... فرشته: تو برو... منم الآن میام... ناهید که دور شد سودابه گفت: چی شده امشب ناهید رهات نمی کنه؟ فرشته همان طور که از جا برمی خاست گفت: نمی دونم به خدا... حوصله اشو ندارم... فریده اومد صدام کنید... سودابه: باشه... فرشته دور شد... صدای موزیک همه جا را پر کرد... و بلندتر از قبل سالن را به لرزه انداخت... میهمانی گرم و پر سر و صدا پی می رفت... اما سودابه نمی توانست همه ی حواسش را جمع میهمانی کند، هرازگاهی نگاهی به ساعتش می انداخت و ته دلش خالی می شد! برای چندمین بار ساعت را نگاه می کرد که صدایی کنارش گفت: «نگران چیزی هستین؟»