روزها می گذشتند و من هرروز به روز تقدیری که خداوند برایم رقم زده بود نزدیک تر می شدم؛ به روزهایی که مجبور بودم دروغ بگویم، به روزهایی که نمی دانستم درد بی رحمی این دنیا به جانم خواهد پیچید و مرا در برخواهد گرفت. روزهایی که به رویاهایم نیز شک خواهم کرد، به عشق با هر دم و بازدم، به دوست داشتن ها، به تنهایی در غربت، در خانواده. به روزهایی که پشت لبخندهایم اشک خواهم ریخت، بی صدا...