مدت ها با خودش، ذهنش و قلبش کلنجار رفته بود، کلنجار رفته تا توانسته بود همه را راضی کند، راضی به دل کندن از حال و رفتن به گذشته؛ و حالا درحالی که به تصویر درون آینه لبخند می زد روسری اش را روی سر مرتب کرد. کت ودامن قهوه ای برازنده ترش کرده بود. دستی به صورتش کشید و به موهایی که از کنار روسری دو طرف سرش خودنمایی می کردند خیره شد. جوان بود، اما همپا شدن با سختی های زندگی او را چند سالی بیش تر از سنش نشان می داد. این را هاشور موهای سرش هوار می کشیدند. چشم های گربه ای مشکی، ابروهای پهن و کوتاه که در انتها کمی باریک تر شده بودند، مژه های تابدار، حتی در پلک پایین که به هر پلک زدنی با گونه هایش برخورد می کردند، بینی متناسب با صورت معصومش و لب های برجسته باپوستی گندمی و گونه های برآمده ای که حالا دیگر رنگ باخته بودند.
چه باری به دوش کشیده بود تا به این نقطه از زندگی اش برسد. شانه هایش توان کشیدن این بار را نداشتند، اما او نگذاشته بود خم شوند. حالا اما توانی برایش نمانده بود؛ خسته بود، برای همین می رفت، می رفت که برود، برود که اگر بشود بماند، ماندنی شود برای همیشه، برای باقی زندگی اش، برای همه عمر.