لیو هالستون نرده های محافظ برج ایفل را محکم گرفته بود و از میان ریسه های درخشان برج، شهر پاریس را نگاه می کرد، با این فکر که آیا ممکن است کسی تا به حال چنین ماه عسل فاجعه باری را تجربه کرده باشد. خانواده ها و گردشگران در اطراف او جیغ می زدند و روی خود را برمی گرداندند یا در حالی که یک نگهبان مخفیانه آن ها را زیر نظر داشت به شکلی نمایشی به نرده ها تکیه می دادند تا دوستانشان از آن ها عکس بگیرند. از سمت غرب در آسمان توده ای از ابرهای تیره طوفانی به سوی آن ها حرکت می کرد. باد تند، گوش های او را قرمز کرده بود.
باران در خیابان ناگهان قطع شده بود. مردی دستش را از در ورودی بیرون برد و چیزی به دوستش گفت که هر دو را به خنده انداخت. صدای لوری از زمزمه هم ضعیف تر بود. گفت: «اگه بخوام رک بگم، بزرگترین تهدید ازدواج شما شوهرتون نیست. حرف های آدمیه که نمی دونم چطور خطابش کنم، همون مشاوری که شما رو به اینجا کشونده؛ شما و همسرتون رو به اینجا کشونده؛ اون یه تهدیده.»
من مال تو بودم از همون لحظه ای که من رو نقاشی کردی و فهمیدم که هیچ کس دیگه مثل تو به من نگاه نکرده، طوری که انگار فقط بهترین ها را توی من می دیدی.