می نویسم تا شاید زمانی که دانه های برف بر روی زلفانت نشسته و چشمان زیبایت پشت عینکی قدیمی جا خوش کرده، نگاهت اتفاقی به کتابی که نامی آشنا بر روی آن حک شده باشد بیفتد. و از سر کنجکاوی کتاب را باز کنی و شروع به خواندن نوشته هایش کنی... بخوانی و ببینی که لیلای رفتۀ این نوشته ها چه شباهتی به روزهای جوانی خودت دارد، در میان نوشته ها ناگهان اسم خود را ببینی و درست در همان زمان، قطره های اشک از چشمانت سرازیر شود و بر روی شیشۀ عینکت ببارد، تا برای لحظه ای دنیا را همچو منی که تمام عمر را بی تو تیره و تار دیده ام ببینی و دریابی که مردی، تمام لحظه هایی که نبودی، از تو و عشق نافرجامتان نوشته...