صبر کرد تا لیزا ماشین را به صورت کامل از پارکینگ خارج کند و بعد بلافاصله و با عجله رفت و کنارش نشست. به خاطر چایی و دوش سر صبح، سردردش آرام تر شده و عصبانیتش از مارکوس کمی فروکش کرده بود. سنگینی پلک هایش هم از بین رفته و سرحال تر شده بود. از همین حالا داشت دلش برایش تنگ می شد و به خاطر جر و بحث و دلخوری دیشب پشیمان بود. به خاطر جدال دیشب، نتوانسته بود خبر خوشش را به مارکوس بدهد. دیشب عطش عشقبازی و آغوش گرم مارکوس را داشت که به خاطر دست و پا چلفتی بودنش و شکستن فنجان یادگاری و نهایتا دعوایی که خودش به راه انداخته بود، فرصتش را از دست داده بود و دیشب، هر دو پشت به هم خوابشان برده بود. گرچه طبق عادتی همیشگی که باید هنگام خواب، یک قسمت از بدنشان به هم متصل باشد ، آرنجش را به مارکوس رسانده و در پهلویش فرو کرده بود و بعد به آرامی به خواب رفته بودند. قانونی نانوشته و شاید مضحک که معمولا نمی توانستند بدون هیچ تماس جسمی با یکدیگر در رختخواب به خواب بروند و این قانون، تبدیل به عادتی ماندگار و همیشگی شده بود. به طوری که حتی اوقات قهر و دلخوری را هم شامل می شد.