بیلی دزده کیف می کرد که ساعت کارش کم است. یک روز صبح از زیر حفاظی خزید و وارد خانه ای شد. جنس های سبک وزن قیمتی را توی ماشین خودش پر کرد. آخرین باری که رفت تو می خواست جلو تلوزیون لقمه ای غذا بخورد و توی خانه ای که یک بار سم زده بودند تا دوباره بیایند و سم پاشی کنند، خوابش برد.