بارون: پس برای مهمانی خواهرت نمی مانی؟ ماشا: مهمانی؟ [ناگهان به یادش می آید، رو به ایرینا] البته، البته. عصر بر می گردم. خداحافظ عشقم. [او را می بوسد] و باز هم، برایت تمام شادی های دنیا را آرزو می کنم. [رو به همه] آن قدیم ها وقتی پدر زنده بود برای جشن نام گذاری ما همیشه سی یا چهل افسر جوان به اینجا می آمدند. یادت هست چه دیوانه بازیهایی از خودمان در می آوردیم؟ حالا جمع مان شده یک مرد، [بارون] یک پسربچه [سولیونی] و خانه ای که مثل کتابخانه ساکت است... معذرت می خواهم. بهتر است بروم. به حرفهایم توجه نکن. امروز خیلی پکرم، من تقریبا... من... من [در میان اشکهایش می خندد و ایرینا را بغل می کند] بعد با هم حرف می زنیم. بعدا می بینمت. باید بروم بیرون، بیرون، دور... ایرینا: ماشا مریض شدی؟ اولگا: [گریه می کند و ماشا را بغل می کند] حالت را خوب می فهمم. سولیونی [لبخند سردی می زند] وقتی یک مرد فلسفه بافی می کند شانس این را دارید که چیزی از فلسفه بشنوید؛ اما وقتی زنی سعی میکند فلسفه بافی کند، یا بهتر بگویم دو تا زن، می دانید چه چیزی گیرتان می آید؟ بارون، تو خوب می دانی. [صورتش را به صورت توزنباخ نزدیک میکند و با دستش ادا درمی آورد] کوآک کوآک، کوآک کوآک، کوآک کوآک. ماشا: واقعا بچه ننۀ شروری هستی.