همه حیرت زده به من خیره شده بودند. دلیل شگفتی همه را می دانستم؛ از نظر فرزاد و ستاره و ماهرخ، دلیلم برای شادی ناچیز می آمد و حیرت سهراب از آن بود که می دانست برادر ندارم. بالاخره فرزاد سکوت را شکست و با همان لحن تمسخرآمیز همیشگی اش گفت:«بابا تو دیگه کی هستی، آخه اینم دلیل خوشحالی شد؟ از بس با زمان و زمون قهر بودی یادت رفته مسائل مهم تری هم واسه شادی کردن هست».