مدت ها بود که مادام هی به ما می گفت برید از بازار واسه من صندوق بخرین که وسایلمو بزارم توو صندوق و درشو قفل کنم که این کارگرا و پرستارا نرن سراغ اینا. و ما هی در این کار اهمال کردیم تا این که یه روز داماد ایشون از اون ور آب اومد و هوس کرد که سری به بازار بزنه مادام هم خرشو گرفت که باید واسه من از بازار یه صندوق بزرگ بخری. داماد بیچاره هم واسه خوش خدمتی و خلاص شدن از سرکوفت های مادام،بزرگترین صندوقی رو که می شد خرید از بازار واسه مادام خریده و با وانت به خونه مادام آورده بود و کلی پول هم بابت این کار داده بود. فردا صبحش ما رفتیم پیش مادام که بهش کمک کنیم وسایلشو بزاره توو صندوق اما هرچی نگاه کردیم صندوق رو ندیدیم گفتیم مادام پس صندوقت کو؟ با اخم و تخم جواب داد مرتیکه رفته واسه من تابوت خریده نصف شب انقدر ترسیدم که سرایدار رو صدا کردم گفتم زود اینو از خونه ببر بیرون اونم با یه بدبختی برد گذاشتش توو کوچه اینا آدم نیستن که گاب و خرن.