کتاب نان و پنیر موزارلا

Bread and Mozzarella Cheese
کد کتاب : 58249
شابک : 978-6227471519
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 160
سال انتشار شمسی : 1400
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب نان و پنیر موزارلا اثر علی جلائی

کتاب "نان و پنیر موزارلا" نوشتهٔ علی جلائی و مهدی سجودی مقدم توسط انتشارات مهراندیش منتشر شده است. این مجموعه داستان‌ها فرازوفرودهای روحی انسان، همچنین شادی‌ها و رنج‌های او را به تصویر می‌کشد. این کتاب مجموعه‌ای کامل از داستان‌های نخستین اثر منتشرشده توسط جلائی است. در این مجموعه، داستان‌هایی مانند "میدان"، "پطرس" و "هفتصد" وجود دارند که جوایز ملی از آن‌ها دریافت کرده‌اند. جلائی همچنین رمانی به نام "سفید" را نیز نوشته و در جشنواره داستان‌نویسی خودنویس کشوری در سال ۱۳۹۷ جزو آثار برگزیده قرار گرفته است.

هریک از اجزای این مجموعه سعی دارند با دورنمایی از داستان‌های خود از دیدگاه قضاوت‌گرانه اجتناب کنند. آن‌ها نوری روی گوشه‌ای از روحیت انسان در این دوران را اندازه‌گیری می‌کنند تا خواننده را در معرض تجربه روحی بلندتری قرار دهند. موضوع اصلی این داستان‌ها به تمحض و بررسی وجود قصه و تمرکز بر درونیات انسان در زندگی معاصر می‌پردازد. هر داستان با تقابل روحی بی‌مرز انسان با محدودیت‌های زندگی خود آغاز می‌شود، سپس داستان به تلاش این روح بلندبرآمدن از مشکلات زندگی مدرن می‌پردازد.

کتاب نان و پنیر موزارلا

قسمت هایی از کتاب نان و پنیر موزارلا (لذت متن)
بهترین ساعت مردن قبل از اذان صبح است. اعدامی ها را هم برای همین قبل از اذان می کشند. روز قبل' تمام شده و روز جدید' هنوز شروع نشده است. مثل ساعت های بعد سال تحویل که نه امسال است نه پارسال. یک هپروتی است برای خودش. دوازده روز رفتم آن بالا و پایین را نگاه کردم. جایم را روی نرده های پل معلوم کردم، خوب بود که پله برقی داشت. آدم دم آخری به جان کندن نمی افتاد. قبلا رسالت فقط یک میدان بود توی شرق تهران، عین همهٔ میدان ها. از وقتی زیرگذر زدند و پل هوایی را روی میدان کار گذاشتند، شد مرکز خودکشی. انگار جای دیگری نمی شد خودکشی کرد. محل ما شده بود جای خودکش ها. از بالای پل تا کف زیرگذر' چهارده پانزده متری فاصله درست شده بود. می آمدند و خودشان را پرت می کردند پایین. اگر از افتادن نمی مردند، بی آرتی توی زیرگذر از رویشان رد می شد و ربّشان را تحویل می داد. دو ماه قبل، کلهٔ یک دختر رفت زیر چرخ های عقب اتوبوس. جوان بود. از لباس هایش معلوم بود، وگرنه از خودش که چیزی نمانده بود. ریختندش توی پلاستیک و بردند. پخش شده بود و چسبیده بود به آسفالت. ده نفر جمع شدند تا جمعش کردند. میدان شده بود غرقاب استفراغ ملّت.