با خودم گفتم وقتشه مریم، قلب اشغالیشو هدف بگیر. با دست لرزان حسن موسی را گرفتم و به شانه ام تکیه دادمش. خم شدم و پشت صندلی کمین کردم. پشتش به من بود و دود سیگار بالا می رفت. توی خیالم ماشه را کشیده بودم و آشغال ها منفجر شده بود و همه جا پخش. آشغال هایی به اندازة یک آدم. زمین به ساکنیننش اولتیماتوم داده است. آیا تا نه ماه دیگر زمین تخلیه می شود؟
من منظورش رو متوجه نمیشم واقعا عجیبه نویسنده چه مغزی دارن که یه کتاب به این سرسختی نوشتن دمشون گرم فقط مشکل اینه هیچ کدام ازرویدادهابه هم مرتبط نیستند