گفت: “به مردم اینجا نگفتی که… ما کی هستیم، جاوید جان؟” پسرک گفت: “نه، کسی چیزی نپرسید. من هم چیزی نگفتم. اما من از کسی ترس و واهمه ندارم که کی هستم.” پیرمرد سرش را رو به آسمان برگرداند.باز مدت درازی ساکت ماند. بعد گفت: “مردم اینجاها بیشترشان با زرتشتیها روی خوش ندارند. “ پسرک گفت: “باک نداشته باش.” پیرمرد گفت: “مردم این دیار، اصل و گوهر خودشان را فراموش کرده اند. “با ناتوانی چشم هایش را بست.” پسرک به موهای پیرمرد دست کشید. “آسوده باش عموجان. همه چیز درست می شود.” “به یاری پروردگار…"
واقعا کتاب خوبی هستش..پیشنهاد میدم وقت بذارید این کتاب بخونید.وقتی این کتاب بخونید میفهمید توایران چه خبره
کتاب رو به صورت صوتی گوش دادم،گویا واقعی هستش،علاوه بر لذت بردن از متن و یادگیری جملات و ضرب المثلهای قدیمی ،از تاریخ ایران در زمان قاجار که چه بلایی سر ایران آوردند،تا رضا خان که بساطشون رو جمع کرد و به کشور سر و سامان داد،و آشنا شدن با دین زرتشتی که واقعاً خیلی دردناکه این دین الهی که زادگاهش ایرانه به فراموشی سپرده شده،داستان روان بیان شده،و خیلی زیباست خواندن این داستان بر هر ایرانی پیشنهاد میکنم
واقعاً قیمت کتاب کمرمو شکوند! 💔 خدا رو شکر تو کتابخونه دانشکده پیداش کردم و ازش بسیار لذت بردم. داستان فوقالعاده گیرا. ❤️🩹
بسیار زیبا پیشنهاد میکنم حتماً مطالعه کنید
کتاب و سفارش دادم با خیلی تمیز به دستم رسید💐