صبح ما با چند تکه نان خشک شده بیات شروع می شد. خوش شانس بودیم اگر بین چندین خانواده ساکن در دیگر اتاق های این ویرانه، اولین خانواده بودیم که نان ها را می یافت. همه به اندازه ما گرسنه بودند. ما همیشه زباله ها را جست وجو می کردیم و چیزهای به درد بخور را تحویل مادر می دادیم. حتی پوست هندوانه و خربزه را از میان آشغال ها جدا می کردیم تا لذت خوردن آن ها را فراموش نکنیم. اما هرگز گوشت و مرغ و برنج نمی یافتیم، چون مردم ته سفره هایشان را به حیوانات خانگی خود می دادند.
از آن جایی که مردم احترام خاصی برای نان قائل بودند، نان های کهنه را در کیسه ای جدا کنار زباله می گذاشتند. این کار ما را آسان تر می کرد. غذای اصلی ما همین نان ها بود که برای زنده ماندن و حرکت کردن ضروری بود.
در آن دوره آب لوله کشی وجود نداشت. مردم اغلب چاه آبی در منزل داشتند، اما خرابه ما چاه آب نداشت. تهیه آب مشکلی بزرگ و رنج آور برای فقرا بود و گرمای شدید تابستان این مشکل را طاقت فرساتر می کرد و هر روز صبح همگی برای یافتن معجزه ای در زندگی سه کیلومتر راه می رفتیم تا به مرکز شهر برسیم.
مادر و ( خاله زهرا ) دست ما را آن چنان محکم می گرفتند که انگار ما همه زندگی شان بودیم که نمی خواهند از دستش بدهند و...