بعد از غروب خورشید ، حرکت ما آغاز شد. همه آهسته و بی صدا راه می رفتند . دشمن در نزدیکی ما بود و کوچک ترین صدایی ، او را برانگیخته و جانمان را به خطر می انداخت . دیگر درختی هم برای مخفی شدن وجود نداشت و سرمای دشت تا مغز استخوان و روحمان را می لرزاند . بیماران در تب می سوختند و گاهی یکی نقش بر زمین می شد و دشت را بستر ابدی خود می کرد . همه ما سرفه هایمان را در سینه حبس کرده بودیم و بی صدا از آن دشت بزرگ عبور می کردیم . ناگهان پیر مردی دوام نیاورد و سرفه هایش آغاز شد و نقش بر زمین گشت. همه شروع به دویدن کردیم ، تا بلکه خود را به درختان جنگل برسانیم. ثانیه ای نگذشت که رگبار مسلسل و پرتاب بمب آغاز شد و گروه چند صد نفره ما ...
کتاب غروب بی پایان