دومین کشور بزرگ اروپا و آخرین محل اسکان دائمی قوم عجیب و غریب سکاها یعنی همانها که کوروش هخامنشی را کشتند، اوکراین است! کشوری که مشهور است مردمانش با خشمی که از استالین داشتند، به عکس همهی اروپا از ارتش اشغالگر هیتلر به گرمی استقبال کردند! پس از جنگ جهانی دوم نیز بخشی از شوروی بودند و پس از فروپاشی شوروی هم استقلالشان با استقلال همسایهی بزرگ و مشهورشان یعنی لهستان خیلی فرق میکرد و به همین دلیل هرچه دیگران پیش میرفتند آنها عقب مینشستند و در سه دهه بارها انقلاب و شورش و کشتار و جنگ تجربه کردند که آخرینش به جدایی شبهجزیرهی کریمه و پیوستنش به روسیه – شوروی پسین - به خواست خود مردمش بود. به زبان بهتر، به نظر میرسد اوکراینیها به غلتیدن در آغوش این قدرت و آن قدرت به اقتضای زمانه، علاقهمندند! کتاب «تاریخچهی تراکتورها به اوکراینی» داستان همین ماجراهای اوکراینیها در قرن گذشته است که سروته بحثش با حضور یکی از همان زنان زیباروی بلوند اوکراینی – نیازی به توضیح نیست که اوکراین شهره است به همین زیبارویانش که یکیشان سرکار خانم یولیا ولودیمیریونا تیموشنکو هم نخست وزیری کردهاند و هم رهبر انقلاب نارنجی بودهاند – در زندگی مرد بیوهی هشتادواندی سالهای روایت میشود! این والنتینای خوشگل 36 ساله که عنان قلب و زندگی پیرمرد زنمردهای را به دست گرفته، با سر پرشوری که دارد، موانع بزرگی پیش روی دارد که مهمترینش دو دختر آن پیرمرد مفلوک عاشق است. اتحاد آن دو دختر علیه والنتیناست که زیباروی اوکراینی را وادار میکند نقبهایی به دل سیاهترین روزهای تاریخ این مردم بزند و ضمن واکاوی هرچه عمری همه ازآن فراری بودهاند، بررسی جامع و کاملی از تاریخچهی تراکتورها به اوکراینی انجام دهد که بدون قطع برای خوانندگان رمانی که خانم مارینا لویتسکا نوشته، مفید و موثر خواهد بود.
جذاب و بسیار خنده دار.
لویتسکا نویسنده ای است که دیدگاهی اساسا خوش بینانه در مورد آینده و دیدگاهی سالم در مورد گذشته دارد.
سفری که با وجود دست اندازها و انحناهای موجود در جاده ، هرگز به شما حسی جز سرخوشی نمی دهد.
دو سال بعد از اینکه مادرم از دنیا رفت، فیل بابای هشتاد و چهار ساله ام باد هندوستان کرد و عاشق و دلباخته ی زیبارویی اوکراینی شد: سی و شش ساله، بلوند، جذاب و البته مطلقه. زنی که مثل أجل معلق سررسید و درست عین نارنجک، وسط زندگی مان ترکید و کند و کثافت خاطرات مزخرفمان را از ته برکه ی آرام خانواده دوباره به سطح آب آورد و لگدی حواله ی ارواح رفتگان خاندان کرد همه چیز از یک تماس تلفنی شروع شد. پدرم با صدایی هیجان زده و لرزان از آن سوی خط می گوید: - خبرای خوب نادژدا دارم زن میگیرم.
زن بالغ وجودم مهربان است و سخت نمی گیرد و پیش خودش می گوید چقدر آخرین شعله های عشق در این سن و سال زیباست. اما دخترک وجودم به شدت عصبانی است و در سرم فریاد می زند که ای بابای خائن، پیر سگ، هنوز دو سال هم از فوت مامان نگذشته. هم عصبانی ام و هم کنجکاو. برای دیدن این زن لحظه شماری می کنم. زنی که دارد جای مامان را غصب می کند. - به نظر که خیلی خوبه بابا کی میتونم ببینمش؟ . خب معلومها بعد از اینکه زنم شد. - به نظرت بهتر نیست قبلش با هم آشنا شیم؟ - برای چی؟ تو که نمی خوای باهاش ازدواج کنی.
فکر همه چیز را کرده. خانم گیس طلایی همزمان با گذر عمر بابا و پیرتر شدنش، او را تر و خشک می کند. پیرمرد هم بسقفی می شود بر سر این مطلقهی اوکراینی و پسرش، و تا زمان یافتن یک شغل درست ودرمان برای خانم، مقرری ناچیزش را هم با او قسمت می کند. پسرشاخ شمشادش هم که فوق العاده با استعداد و نابغه است، پیانو مینوازد و از تحصیلات خوب در سیستم آموزشی بریتانیا بهره مند می شود.
کتاب خیلی خوبی نیست ولی خیلی هم بد نیست. توصیه نمیکنم خوندنش رو در کل،
در این یک مورد با شما موافقم ، کتابی نیست که انسان رغبت کنه برای بار دوم مطالعه کنه.
داستان کتاب راجع به یک خانوادهی اوکراینی ساکن انگلستانه. پدر پیر خانواده که هوس تجدید فراش میکنه و کلی ماجرا این وسط درست میشه.
درود. اگر پشت جلد اصل کتاب رو با این دو ترجمه مقایسه کنید، به شیوهی شگفت آوری خواهید دید که مترجمان محترم نشر قطره به متن وفادار نبودن. درسته که در نهایت همون معنی رو رسوندن اما انگار کلا نویسنده رو نادیده گرفتن. من متوجه آزادیهایی که یک مترجم میتونه داشته باشه هستم، اما اگر کل کتاب رو همینطور ترجمه کرده باشن فکر کنم با روایت جدیدی از این کتاب رو به رو باشیم. البته دوستان هم مقایسه کنن و نظرشون رو بگن. شاید من اشتباه میکنم!