رخوت تابستون توی قلبم رسوب کرده بود، روزهای آخر تابستون بود و برگ های زرد کم کم از درختان فرو می افتاد. چشم های خستم هم از درس، هم از کار دانشگاه هیچ سویی نداشت، اما همه چیز تموم می شد، با تحویل دادن پایان نامه می تونستم نفس راحتی بکشم و هر کاری که دلم می خواست انجام بدم. صدای بوق ماشین بابا من و به خودم آورد.
-بهنام جان، سوار شو، حواست کجاست؟