آسیابان دخترش را به پادشاه معرفی کرد و پادشاه دختر را به اتاقکی که در برجکی قرار داشت برد و اورا برای ریسیدن نخ راهنمایی کرد. دخترک یک چرخ بافندگی و کوپه بلندی از کاه را در مقابل خود دید. پادشاه گفت: این کاه ها را باید تا فردا صبح بریسی و به طلا تبدیل کنی وگرنه تورا در سیاهچال زندانی می کنم. همین که شاه رفت، دختر شروع کرد به گریه کردن، اگر یک سال هم فرصت داشت نمی توانست این کار را انجام دهد زیرا اصلا بلد نبود. فکر کردن به زندان کثیف و تاریک، هق هق گریه اش را بلند و بلندتر کرد.