فریاد کشید: «مامان، بیا ببین چی خریدم!» مادرش با عجله بیرون آمد، چون مشتاق بود ببند پسر عزیزش چه چیزهای لذیذی به خانه آورده. فریاد کشید: «واااای! طاقتم طاق شد! امشب یک مهمانی شاهانه برای خودمان راه می اندازیم و بدون هیچ اشتباهی…» و حرفش را قطع کرد و چشم هایش را مالید، با این امید که شاید چشم هایش اشتباهی ببیند. ولی اشتباه نمی دید. مادر جک با حالتی زار و گریان فریاد کشید: «وای جک، تو چه کار کردی جک؟»