صدایی کلفت حرفش را قطع کرد: «اسمت جک است، نه؟» جک که جا خورده بود، پرسید: «بله. از کجا می دانید؟» از کجا می دانم؟ چون این روزها فقط جک ها می آیند این جا. انگار دنیا را جک ها گرفته اند. چه آدم های مزخرفی و مکاری هم هستید شماها!» بعد در به هم کوبیده شد و چفت پشت آن انداخته شد. جک فهمید خبری نیست و کسی آن جا تحویلش نمی گیرد. می خواست راهش را بکشد و برود که دوباره چشمش به باغ و میوه های وسوسه انگیز و آبدار آن افتاد. پس برای دومین بار در زد.